loading...
..: :.بیدون شرح.: :..
Miss ashegh بازدید : 9 سه شنبه 17 بهمن 1391 نظرات (0)

« فرانسیس چادویک» اولین زنی بود که کانال ارتباطی انگلستان را با شنا طی کرد...

او با اولین تلاش خود در حالی که فقط 5 کیلومتر تا ساحل فرانسه فاصله داشت

با شکست مواجه شد!

در آن هنگام مه غلیظی رویت فرانسه را برای او غیر ممکن ساخته بود....

بعد ها چادویک متوجه شد که تا نزدیکی فرانسه رسیده بود گفت

در اولین تلاش خود، اگر فرانسه را دیده بودم ... حتما به آن میرسیدم»

Miss ashegh بازدید : 7 پنجشنبه 28 دی 1391 نظرات (0)

روزی گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش می‌خواست با قطار مسافرت کند. هنگام سوار شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصله بین قطار و سکو افتاد.

وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فورا لنگه دیگر کفشش را نیز درآورد و همان جایی که لنگه کفش اولی افتاده بود،انداخت.

در مقابل حیرت و سوال اطرافیانش توضیح داد:"ممکن است فقیری لنگه کفش را پیدا کند، پیش خود گفتم بک جفت کفش بهتر است یا یک لنگه کفش؟؟؟"

Miss ashegh بازدید : 6 پنجشنبه 28 دی 1391 نظرات (0)

میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته... رد می شده…
که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه…

بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه
من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه…!!!
چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه:
ولی من این کار رو می کنم!

Miss ashegh بازدید : 6 پنجشنبه 28 دی 1391 نظرات (0)
نانسى آستور – (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) -
روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت:

من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام!!!!!):
من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش..
Miss ashegh بازدید : 5 پنجشنبه 28 دی 1391 نظرات (0)
یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت.
یه تاکسی می گیره، وقتی به محل می رسن، به راننده میگه

اینجا منتظر باش تا من برگردم.
راننده میگه
نمیشه، چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم.
چرچیل از این حرف خوشش میاد وبه راننده ۱۰ دلارمیده.
راننده میگه:
گور بابای چرچیل، هر وقت خواستی برگرد!

Miss ashegh بازدید : 5 پنجشنبه 28 دی 1391 نظرات (0)

دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد».
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند.
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»
دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند...»

درباره ما
سلام به وب خودتون خوش اومدید... یعنی باید بگم... به جدید ترین و بروز ترین وب دنیا خوش اومدید!!! این جا هر چی بخوای میتونی پیدا کنی.. لظفــــــــــــا... خواهشــــــا... نظر یادتون نره ...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    مختلف
    ﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺩﯾــــﻮﺍﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﻧﮓ ﺷﺪﻩ ﻫﺴﺘﻦ... ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﺸﯽ، ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻨـــــﯽ...
    آمار سایت
  • کل مطالب : 26
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 55
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 50
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 50
  • بازدید ماه : 50
  • بازدید سال : 53
  • بازدید کلی : 658
  • کدهای اختصاصی
    وبلاگ-ساعت فلش